قدیمها بیشتر مردم در روستاها زندگی میکردند. الآن بیشتر مردم در شهرها زندگی میکنند. آنهم کلانشهرها.
رایجترین، خطرناکترین و نخستین بیماریِ کلانشهرها چیست؟ مارزدگی؟ عقربزدگی؟ شکستگی پا؟ وبا؟ ایدز؟ نه! بیماریهای اعصاب و روان شایعترین بیماریهای شهرها بهویژه شهرهای بزرگ هستند. با آنچه در خط اول گفتیم، الآن رایجترین و خطرناکترین بیماری جهان همین بیماریها هستند. خطرناک نه به معنای بیشتر بودن تلفات مرگ، قطعا جنگها و تصادفات و حوادث بیشتر انسان میکشند. به این معنی که دیده نمیشود، اما با سرعت پیش میرود. چون هم خودش پنهان است هم اکثرا پس از پیدایش تا مدتها توسط بیمارش انکار میشود.
مخصوصا بهخاطر دور شدن نوع آدمی و زیستش از معنا و معنویت این بیماری هرروز در جهان تشدید میشود.
یکجورهایی همه ما به یکی از انواع پرشمار این بیماریها دچاریم. یکجورهایی همگی دیوانهایم. اما انصافا چندنفر از ما جرات دارد به این موضوع فکر کند؟ حالا کاری نداریم به آن انسانهای شریفی که نهتنها به این موضوع فکرمیکنند، بلکه با شجاعت به رسمیتش میشناسند، بلکه با شعور بالا به درمانگر مربوطه مراجعه میکنند تا حداقل تکلیف خودشان با خودشان مشخص شود
.
برای اینکه فمینیستها هم خوشحال شوند هم ناراحت میگویم: ظاهرا شیوع و شدت این بیماری در مردان کمتر است، ظاهرا»؛ اما قویا میشود گفت آقایان نسبت به باور و درمان این بیماری درخودشان بسیار بیاعتناترند. قویا!. نهتنها برای مراجعه به روانشناس و روانپزشک، بلکه حتی برای موارد سادهای مثل مراجعه به مشاور (مثلا در مشکلات خانوادگی) مردان مقاومت و _دقیقترش_ وحشت فراوانی دارند. مقاومت و وحشتی که فقط ناشی از نادانی و بیتجربگی است. چهبسا اگر بدانند در یک جلسه مشاوره خوب یا در گفتگو با یک روانشناس خوب چه اتفاقی میافتد و چه در انتظارشان است این مقاومت بیفایده و مصیبتبار را کنار میگذارند. بسیاری از مشکلات حاد و ریشهدار شویی و بسیاری از بیماریهای هولناک روانی آینده، با مراجعه ابتدایی به مشاور یا روانشناس به راحتی حل میشوند. اما ما چون میترسیم بهمان بگویند دیوانه یا مشکلدار و این اسم رویمان بماند دستهایمان را محکم روی چشمهایمان میگذاریم تا مشکلات و مصائبمان هرروز بزرگتر شوند.
.
حالا که همه به نوعی گرفتارند دیگر جایی برای ترس از حرف مردم» نیست. دردهای روحی از دردهای جسمی دامنهدارتر و دردآورترند. چرا حداقل محض احتیاط خودمان را یک چکآپ نکنیم؟ شاید بدون اینکه خودمان بفهمیم داریم خیلیها را عذاب میدهیم.
پ ن ۱ : نویسنده این متن از نظرگاه فلسفی شبهِدانش روانشناسی را دانشی نامطمئن و بیبنیانترین دانشها میداند اما از نظرگاه جامعهشناختی دیگه باید یک خاکی به سرمان بریزیم!
پ ن ۲: طبیعتا به خاطر رواج اینگونه مشکلات و بیماریها، مدعیان تقلبی یا بهدردنخورش هم رواج فراوانی یافتهاند و یقینا منظور مراجعه به افراد و موسسات حرفهای، شعورمند، متخصص و متعهد است
پ ن ۳: قبل از انتشار مطلب، جستجویی کردم دیدم دیروز مدیرکل سلامت روان وزارت بهداشت» گفته: بیماریهای روانی بعد از تصادفات بیشترین بار بیماری را در ایران دارند» (الان که دوباره سرچ کردم ایرنا این خبرش را حذف کرد)
پ ن ۴: همچنین در جستجویم فهمیدم بهطور اتفاقی الآن در هفته سلامت روان» بهسر میبریم!
پ ن ۵: حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو! . :)
خانم فاطمه صادقی یک فمینیست سرشناس، روشنفکر، تمدار و اهل پژوهش است. با اینحال یادداشت اخیرش با همه اهمیت و خواندنیبودنش در هیچ رسانهای بازتاب داده نشده است.
چون مذهبی و اصولگرا نیست رسانههای اینوری یادداشتش را بازتاب ندادند. و چون نقد حکام اصلاحطلب است آنوریها بایکوتش کردند.
البته که این یادداشت و مخصوصا زاویهدیدش مخالف فکر من و مخالف فکرِ مخالفان من است و قطعا همین دلیل هم باعث میشود بخواهم در وبلاگ و کانالم بازنشرش کنم.
نظر به اهمیت و خواندنی بودنش در مرحله اول از شما دعوت کنم که بخوانیدش. بعدا و در مرحله دوم بنده هم به امید خدا نگاهم را درباره این یادداشت خواهم نوشت:
یادداشت فاطمه صادقی درباره پایان اصلاح طلبی
آیا مولوی بد است؟ آیا مولوی خوب است؟ آیا شمس بد است؟ آیا شمس خوب است؟ آیا فیلمی که حسن فتحی میخواهد با موضوع شمس و مولوی بسازد فیلم خوبی است؟ آیا فیلم بدی است؟ آیا فتوای دو مرجع تقلید محترم حضرات مکارم شیرازی و نوری همدانی (و احتمالا دیگر حضراتی که به این قافله میپیوندند) درباب محکومیت این فیلم به حق اند؟ به حق نیستند؟
اولا به نظر این کمترین علاقهمند ادبیات و عرفان و اسلام، پاسخ قطعی و صددرصدی دادن به هرکدام از این سوالها در ۹۹%موارد نشان از عصبیت کورکورانه و جهالت است. کسی که با همه این امور و افراد و شرایط آشنا باشد میداند پاسخ حقیقی به این پرسشها اکثرا خاکستریرنگ است نه سیاه و سفید و مطلق. واقعا نمیشود گفت مولوی صددرصد خوب یا بد است، اگر مولوی را خوانده و فهمیده باشیم.
ثانیا: کسی که اندکی با تاریخ و جغرافیای ایران و اسلام آشنا باشد. کسی که بداند به خاطر تفرقهها و جدالهایی که خیلیهایشان به حق نبودند چقدر از ما خون ریخته شده و چقدر فرصتهای تمدنمان تلف شده، کسی که بداند امروز سودِ اختلافات کلان ما در کدام جیبها میرود، قطعا به این آتش دامن نمیزند.
مولوی شاعر بزرگ تمدن ایران و اسلام است و هنرمندان ما حق که چه عرض کنم، وظیفه دارند او را بزرگ بدارند و به درستی و بیاغراق به فرزندان ما و به تمام جهان معرفیاش کنند.
از طرفی، جریان عمومی تصوف (به جز نوادری) در بسیاری از ادوار تاریخ ضربههای مهلکی را به فرهنگ و اندیشه و ت و اخلاق و حتی عرفان ایران و اسلام زده است. زینرو علما و مراجع ما حق و بلکه وظیفه دارند نسبت به آن حساس و هوشیار باشند.
حال داوری اینکه در اینمورد خاص چه اتفاقی باید بیفتد، به نظر میرسد نباید به رأی احساسات قشری و معلومات ناقص سپرده شود. چه طلبههایی که در امنیت شیعی قم هرروز در حال طرح استفتاء از مراجع هستند و چه هنرمندانی و مردم عامی که چیزی از ظرائف تاریخ و همچنین متون تصوف نمیدانند قطعا هیچ کدام داوران کامل و صالحی برای بررسی این موضوع نیستند
بخشی از بحثهای ذیل این مطلب در کامنتهای اینستاگرام
اینستاگرام با ما چه کار میکند؟
دقیقا همان کاری که تلویزیون با ما و چند نسل قبلی کرد.
عصری که از آن با عنوان عصر شبکههای اجتماعی» نام میبرند هنوز زیر سیطره عصر تلویزیون» است و شاید در ادامه و کاملکنندهٔ آن. تلویزیون با انسان چه کار کرد؟ بزرگترین بلایی که تلویزیون سر ما آورد تعطیل روحیهٔ کنشگری، عملیات و حرکت در ما بود.
یعنی اینکه:
✔️از تماشای تصاویر دریا لذت ببریم به جای اینکه در خود دریا شیرجه بزنیم؛
✔مستند سفر به سرزمینی ناشناخته را ببینیم، بهجای اینکه خودمان به آن سرزمین ناشناخته سفر کنیم؛
✔فیلم یک مراسم عزاداری را ببینیم، به جای اینکه خودمان عزاداری کنیم؛
✔بسنده کنیم به شوروشیداییِ تماشای سریالهای عاشقانه، به جای تجربهٔ شور و شیدایی عاشق شدن؛
✔به زیبایی فلان خانم بازیگر دلببندیم به جای اینکه برویم پیش خودش و مثلا با او ازدواج کنیم؛
✔از تماشای فوتبال در خانه لذت ببریم، به جاینکه برویم در جو هیجانی استادیوم و آنجا لذت تماشایمان صدچندان شود. و وحشتناکتر: نفس اینکه تماشاگر باشیم، نه بازیکن.
✔فلان شخصیت قهرمان فیلم سینمایی را تحسین و تقدیس کنیم، به جای اینکه برویم با او دوست شویم و در کنارش باشیم. وحشتناکتر: نفس اینکه ستایشگر قهرمان باشیم، نه خود قهرمان
این کاری بود که تلویزیون با ما کرد. تصاویر در جعبه نیستند، این ما هستیم که در جعبه رفتیم و طعم زندگی واقعی و کنشگری حقیقی را به دیگری مبهمی واگذاشتیم:
ما از زمین بازی اصلی حذف شدیم
فرق عصر تلویزیون با عصر شبکههای اجتماعی در این بود که در مدت حرکت از خانه به محل کار و برگشت از محل کار به خانه یا در مدت رفتن از خانه به مهمانی و برگشت از مهمانی به خانه، انسان حرکت میکرد و حضور و وجود داشت و تماشا میکرد و بو میکرد و لمس میکرد. از این تلویزیون تا آن تلویزیون فرصت آزادی و تنفسی بود. اما در عصر شبکه اجتماعی، دیگر حیوانات. عذر میخواهم! دیگر انسانها را وقتی از خانه میخواهند به بیرون ببرند هم باز در یک جعبه می گذارندشان!
سال گذشته در چنین روزی _که روز گرامیداشت سیدمحمدحسین شهریار است_ در پرونده شهریار سایت شهرستان ادب یادداشتی نوشتم با عنوان شهریار حافظ بود یا مولوی» متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:
یک
محمدحسین شهریار در روزگار خود حافظ بود یا مولوی یا سعدی یا فردوسی یا.؟
البته که هیچکس، کسی جز خودش نیست و نمیتواند باشد. ولی پارهای از ویژگیها و شباهتها باعث میشود ما از شخصیتی در روزگاری یاد شخصیتی دیگر در روزگاری دیگر بیفتیم.
اگر این سوال را از دوستداران شهریار بپرسیم بیتامل میگویند حافظ». علت هم، شدت علاقه و ابراز محبت شهریار به حافظ است. شاید در طول تاریخ ادبیات فارسی، چه ادبیات کهن چه شعر نو، شاعری را نداشته باشیم که تا اینمقدار نسبت به شاعری دیگر ابراز عشق و ارادت و فروتنی کرده باشد. حتی بسیاری از اوقات، شاعران برای گرامیداشت مقام خویش، شاعران دیگر را تحقیر کردهاند. گاهی موضوع زد و خوردهای صنفی بوده که در قالب هجو شاعرانِ همروزگار نسبت به هم اتفاق میافتاده است. مثل هجوی که لبیبی» به بهانه مرثیه فرخی» برای عنصری» سرود:
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟!
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانهای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانهای بماند و ز ماندنش هیچ سود
یا هجوهایی که احمد شاملو» برای حمیدی شیرازی» سروده بود:
.بگذار عشق اینسان
مرداروار در دل تابوت شعر تو
ـ تقلید کار دلقک قاآنی ـ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف زن
بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!»
گاهی هم موضوع، دعوا بین شاعران همروزگار نبوده و شاعری برای اثبات پیشیگرفتنش در شعر از گذشتگان یا در برابر مقایسههای تحقیرآمیزش با شاعران گذشته آنان را هجو میکرده است. مثل آن قطعهقصیدهی شاهکار خاقانی در هجو عنصری:
به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری
بلی شاعری بود صاحبقران
ز ممدوح صاحبقران عنصری.»
در چنین فضایی! همینکه گاهی شاعری شاعر دیگر از روزگاران گذشته را به نیکی یاد میکرده، نشانه فضائل اخلاقی بالا و هنرشناسی و قدرشناسی بینظیر او بوده که گمان نمیکرده اگر سخنی در ستایش شاعر دیگری بگویم شاید قدر خودم نزد سخنشناسان و مردم کم گردد. مخصوصا اگر این ستایش از جنس مرثیهسرایی برای شاعران همروزگار -که تا حد زیادی مرسوم و اجتنابناپذیر و باعث تثبیت موقعیت خود سراینده بوده- نبوده باشد. بلکه جدا از مناسبات اجتماعی شاعری شاعری دیگر از روزگار گذشتهتر را بستاید.
مثل ستایشهایی که مولوی نسبت به سنایی و عطار دارد:
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم»
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد»
یا ستایشی که بیدل نسبت به حافظ و سعدی دارد:
ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار»
بیدل کلام حافظ شد هادی خیالم
دارم امید آخر مقصود من برآید»
و.
اما این ابراز ارادتها و مهر تاییدها در اکثر دواوین بسیار محدود بودهاند و بیش از چهار پنج شعر از صفحات دیوان شاعر مادح را اشغال نمیکردند. در این میان، پیش از شهریار، تنها شاعری که در طی ادبیات پارسی در ارادت به شاعر دیگر اهتمام جدی داشته و استثناء بوده، همشهری شهریار، یعنی صائب تبریزی» بوده است که اتفاقا او هم مرید و مادحِ مراد و ممدوحِ شهریار یعنی حافظ بوده:
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش»
هلاک حسن خدادادِ او شوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد»
بله صائب در ابراز محبت به شاعری دیگر در تاریخ ادبیات بینظیر است، اما تا پیش از شهریار. میزان محبت و ارادت شهریار به حافظ شگفتانگیز و بیمانند است. شهریار جدا از انتخاب تخلصش از دیوان حافظ، جدا از استقبالهای فراوانش از غزلهای حافظ، جدا از استفادههای بسیارش از مصطلحات و تعابیر حافظ، جدا از خاطرات و توصیههایش درباره حافظ، جدا از شرحهای فراوانش به شعرهای حافظ، جدا از اینکه مانند حافظ غزل» را به عنوان قالب اصلی شاعریاش برگزیده، جدا از همانندیهای شعرش با شعر سبک عراقی، در شعرهای بسیاری به ستایش حافظ پرداخته است.
ناز دهن آن حافظ شیرین سخنی را
کز دُرج دُر غیب گُشاید دهنی را»
تا جهان باقی و آئین محبت باقی است
شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود»
سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا»
به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت میکنم حافظ! خداحافظ»
.
اینها، بهجز معدود شعرهاییست که شهریار در آنها خود را حافظ ثانی مینامد:
شهریارا چه رهارود تو بود از شیراز؟
که جهان هنرت حافظ ثانی دانست»
که البته با بیتهای اینچنین خنثی میشوند:
من به استقبال حافظ می روم دیوانهوار
غافل انگارد که با حافظ رقابت میکنم»
دو
بنابراین، شور و شدت محبت شهریار به حافظ در تاریخ ادبیات بینظیر است و همین باعث میشود ذهنهای آشنا با شهریار با شنیدن نامش یاد حافظ بیفتند.
اما آیا این تصور درست است؟
آیا به صرف این ابراز محبتها درست است که شهریار را حافظ روزگار بدانیم؟
قطعا نه
تاثیر شهریار از حافظ در حوزه معنا، بیشتر تاثیری عرفانی و معرفتی است و در حوزه ساختار بیشتر در رویه و ظواهر است. در حوزه معنا شهریار کمتر سراغ ابعاد ی اجتماعی و یا نگاه طنزآمیز و رندانهی حافظ رفته و در حوزه ساختار برغم استفادهاش از اصطلاحات حافظ و تضمینها و استقبالهای فراوانش از حافظ، به آن صورت هندسه و نظم زیباییشناختی خاص حافظ را مد نظر خویش قرار نداده است. از طرفی، پسند و اهتمام حافظ بر گزیدهگویی و گزنیشگری بیتها و شعرها در شهریار وجود ندارد.
این موضوع باعث شده است درمقابل جبههی هواداران شهریار، بعضی از متخصصان ادبیات قرار بگیرند که با مقایسه حافظ و شهریار به انتقادهای آتشین از شهریار بپردازند و قدر او را نادیده بگیرند. درحالیکه اساسا شرکت دادن شهریار در این مقایسه و مسابقه (چه از سوی هواداران و چه از سوی منتقدانش) غلط است. آن یکی دو بیتی هم که شهریار در آنها خود را حافظ ثانی یا حافظ زمان مینامد به همین نحو. بهترین شعر شهریار برای فهم این موضوع همین بیت است:
من به استقبال حافظ می روم دیوانهوار
غافل انگارد که با حافظ رقابت میکنم»
شهریار حافظ این روزگار نیست، ولی این حافظنبودن نه بار منفی دارد نه مثبت. حافظنبودنِ شهریار به معنای هیچبودن این شاعر نیست.
اگر دقت کنیم رابطهی شهریار و حافظ رابطهی رهرو و رهبر و یا پیرو و پیشرو نیست، بیشتر رابطهی عاشق و معشوق و محب و محبوب است. از این جهت و جهات دیگر شهریار و دیوانش بیشتر از حافظ شبیه مولوی و دیوان شمس هستند. یک دیوان حجیم با آنهمه شعر که انبوهیش عاشقانه عارفانه است و بسیاریاش از سواد به بیاض نرفته، متخصص ادبیات را بیشتر یاد دیوان شورانگیزِ مولوی میاندازد تا دیوان منسجمِ حافظ. برای حافظ آنقدر که زیبایی ارزشمند است عشق ارزشمند نیست، اصلا عشق با زیبایی تعریف میشود. برخلاف حافظ اما شهریار هم مانند مولوی عشق را محور قرار میدهد و گاهی زیباییست که با عشق تعریف میشود. وقتی با معیار حافظانه بخواهیم به شهریار نمره بدهیم، نمرهی شهریار نمرهی بالایی نمیشود و شاید حتی نمرهی شاگردش هوشنگ ابتهاج نمرهی بهتری بشود. ولی اگر با معیار مولویانه و به اسلوب زیباییشناسی دیوان غزلیات مولوی (شمس) به شهریار نمره بدهیم، این شاعر نمرهی بالایی میگیرد.
حافظ زیباییشناس است اما شهریار مثل مولوی عاشق است و در جستجوی شمس»، و شگرف اینجاست که شمس شهریار تبریزی مثل شمس مولوی، تبریزی نیست، بلکه شمس او همین شمسالدین محمد حافظ شیرازی است.
سه
بدون توجه به نکاتی که در سطرهای پیشین گفتیم و همچنین بدون توجه به زیباییشناسیِ خاص شعر شهریار، شاید در داوریها و قیاسها جایگاه این شاعر شناخته نشود و بعضی گمانکنند قدرِ غزلِ شهریار حتی از قدر غزلسرایان ارزشمند پس از او (مانند سایه، منزوی و.) کمتر است. اما اگر بخواهیم قدر حقیقی شهریار را در اینروزگار بدانیم باید در تقسیمبندی دیگری او را بررسی کنیم:
شاعران سه گروهاند: کوشندگان»، نوابغ» و کوشندگان نابغه». گروه سوم همواره اندک بودهاند و شاید فراتر از چهرههایی چون حافظ و فردوسی نباشند. در شعر امروز غلبه با کوشندگان است. کسانی که با تلاش و کوشش و نظریه و دقت در شعر به پیش میروند. شعرهای این شاعران عموما بیعیب و کمخلل است. اما در مقابل تعداد شاهکارها در شعرهایشان زیاد نیست. مثلا در یک کتاب با 100شعر، پنج شعر شاهکار است، پنج شعر ضعیف است و 90شعر متوسط. مثالش غزلها و شعرهای استاد هوشنگ ابتهاج است. اما در دیوان کسانی که با نبوغ و طبعِ آتشفشانی شعر میگویند، البته که میزان شعرهای متوسط و بینقص بسیار اندک است و میزان شعرهای شاهکار و ضعیف بسیار بیشتر. انرژی شعریِ این شاعران صرف سرایش شاهکارها میشود نه پیرایش لغزشها. چنانچه در دیوان شهریار، هم در میان غزلها هم مثنویها و هم حتی نیماییها شعرهایی را میبینیم که جزو بهترین شعرهای روزگار خود هستند و البته در کنار این شاهکارها غزلهای ناپیراسته هم حضور دارند. باری آنان که شعرهای نوع دوم را ندارند شعرهای نوع اول را هم ندارند. نکتهی دیگر این است که اگر دیوان شهریار هم به کوشش محمد گلاندام»ی گزیده میشد شاید کلا با شهریاری دیگر و شگرفتر مواجه بودیم.
با توجه به این نکات، شهریار در مقایسه با شاعران بزرگ همروزگارِ خود (مثل نیمایوشیج و.) و همچنین در مقایسه با دیگر غزلسرایانی که پس از او و متاثر از او، راه غزل معاصر را پیمودند جایگاه بینظیری دارد. بنابراین مقایسهی دیگر غزلسرایان پس از شهریار و برتریدادن آنها به شهریار از دو منظر غلط است، یکی توجه به همین نوع سرایش نبوغآمیز شاعر و دیگری هم این نکته که این شاعران در هر رتبهای بایستند بر شانههای شهریار ایستادهاند و در هر شهری وارد شوند از دروازهای وارد میشوند که شهریار آن را گشوده است.
پ ن : یادداشت کوتاه دیگر هم قدیمترها برای شهریار در همین وبلاگ نوشته بودم: شهریار، پیرمرد روستایی عالم شعر شهری
این شعر را یکروز در مکه سرانداختم و ناتمام ماند، شب اول محرم تمامش کردم:
از خاک مکه بر حرم کربلا سلام
از خانهٔ خداست به خون خدا سلام
بادا سلام زمزم، بر ساحل فرات
بر دشت نینواست، ز دشت منا سلام
از چار رکن خانه به ششگوشهٔ حسین
وز قبله سوی قبّهٔ آن پیشوا سلام
از مولد النبی و ز غار حرای او
بادا به پارهٔ جگر مصطفی سلام
از مولد علی و ز رکن یمانیاش
بر مدفن سر پسر مرتضی سلام
از مدفن خدیجهٔ کبری و غربتش
بادا همی به زادهٔ خیرالنسا سلام
از حجر اسمعیل به آن قبر کوچکی
که برده پای قبر حسین التجا سلام
از حنجر ذبیح به آن حنجر ظریف
که پارهپاره شد به ره حق فدا سلام
زآن حاجیان که حج به تمامی گذاشتند
بر حج ناتمام شه نینوا سلام
از مروه و صفا و بهین سالکانشان
بر زائران آن حرم باصفا سلام
از این سیاهپردهٔ کعبه، به تعزیت
بر سرخفام پرچم کرب و بلا سلام
*
شد زردروی چهرهٔ نیکان، محرٌم است
از این دل سیاه به آن کیمیا سلام
کعبه سیاهپوش شده پیش از همه
تا که کند به ساحت آل عبا سلام
شد میرگریه زمزم و بر شاه تشنگان
دارد به اشک خویش بدون صدا سلام
مُحرِم نشد هرآنکه نگردید گرد تو
آه ای یگانه مُحرِمِ خونینردا! سلام
حاجی نشد هرآنکه تو را در حرم ندید
ای بیغبار آینهٔ حقنما! سلام
ما سر به حلق داده، تو از حلق سر دهی
از بندگان تن به شه سر جدا سلام
*
تا بشنوم جواب سلام خود از حبیب
از این دل غریب به آن آشنا سلام
از این گلوی خسته به آن حنجر رسا
از این دل شکسته به دارالشفا سلام
هرچند نیست سنخیتی بین ما ولی
از تو مرا نگاهی و از من تو را سلام
این مصرع بلند به دیوان برابر است
قلم به تیغ از این راه سر نمیپیچد،
چه لذت است که در جبههساییِ سخن است؟
گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا،
همان مقدمهی آشنایی سخن است.
اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار،
چراغ تربت من، روشنایی سخن است.
کجاست شهرت من پای در رکاب آرد؟
هنوز اول عالمگشایی سخن است.
مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید،
که آشنایی من، آشنایی سخن است.
گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا،
دگر که همچو تو صائب! فدایی سخن است؟
امروز روز بزرگداشتِ صائبِ تبریزیِ اصفهانیِ سبک هندی است؛ یعنی برجستهترین نمایندهی سبک هندی (یا اصفهانی یا .). امسال نخستین سالی است که این روز را به عنوانِ روز صائب، بزرگ میداریم. مسئولان میخواستند روزی را به بزرگداشت این شاعر بزرگ اختصاص بدهند اما تاریخِ تولدِ صائب بر کسی معلوم نبود ؛ سال گذشته ابتدا مرتضی امیری اسفندقه دهم تیر» را برای این امر پیشنهاد کرد، به خاطر همزمانیاش با روز تولدِ استاد محمد قهرمان برترین صائبپژوه و همچنین هندیسرای روزگارمان. باری این پیشنهاد ابتدا پذیرفته نشد و قرار بر ابجد» شد، اما شگفتا علم اعداد هم حکم به دهم تیر داد!
گفتیم صائب و گفتیم برجستهترین نمایندهی سبک هندی: سبک هندی آخرین سبک متمایز و درخشان در ادبیات کلاسیک است، پیش از آنکه سیلِ دوران تقلید و دورهی بازگشت راه بیفتد و با سیلیِ مدرنیته از حرکت بایستد. سبکِ خراسانی، سبک سلجوقی، سبک آذرباییجانی، مکتب وقوع و سبک عراقی از جمله سرفصلهای درخشانِ ادبیات پارسی پیش از سبک هندی بودند. اینان بودند که میراث گرانبهای شعر پارسی را از قرن سوم طبق طبق بر روی دست، به تعظیم و اکرام و احترام تمام، به دست شاعران قرن یازدهم و دوازدهم رساندند تا سبک هندی در دقایق پایانیِ بازی بتواند آخرین گوی را در میدان چوگانِ شعر باستانی ایران بزند.
آری، چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد. باری، سبک هندی به این معنا و با استفاده از میراث و تجارب گذشتگان، پیشرفتهترین طرز شعر پارسی است. اما از چه نظر؟
در نخستین بررسیِ سبکشناسیک و جامعهشناسیک شعرهای دورهی سبک هندی و مقایسهشان با اشعار ادوارِ گذشته، بر ما معلوم میشود شعرهای سبک هندی سریعتر از شعرهای دیگر سبکهای شعر پارسی _تا آن زمان_ با مخاطب ارتباط برقرار میکنند. دقت بفرمایید، بنده نگفتم بیش از شعرهای دیگر سبکها» بلکه تنها عرض کردم سریعتر». چه اینکه هنوز و همیشه بهترین و بیشترین ارتباط شعری با مخاطب _و حتی مخاطب عام _ ویژهی شاعرانی چون حافظ و مولوی و سعدی است که هیچکدام در زمرهی شاعران سبک هندی نبودند. اما رهآوردِ سبک هندی در این است که مخاطب _چه عام و چه خاص_ در نخستین مواجههی خود با این شعر، هم آن را میفهمد، هم از آن لذت میبرد؛ یعنی شعر در عین سادگی و روانی، زیبا و لذتبخش است.
این، تنها نتیجه و نمود کار است نه خود و بودِ کار. این بالارفتنِ سرعتِ ارتباط با مخاطب، ماحصلِ تلاشِ شاعرانِ هندیسراست؛ اما اصلِ تلاش و نفسِ کارشان چه بوده است؟ شاعران هندیسرا کمرِ همت بر باروریِ کدام ریشه بستند؟ ساختار یا درونمایه؟ پیام یا پیکره؟ (به قول غربیها: فرم یا کانتنت؟). پاسخ: هیچکدام. اگر به معنا و محتوا باشد، شاعرانی چون مولوی و سعدی و فردوسی و سنایی به تنهایی برای همه زمانها و مکانها آبروی معنوی ادبیات پارسی را حفظ میکنند. اگر هم به ساختار و فرم باشد شاعرانی چون حافظ و نظامی و خیام و خاقانی درخشش هنری و برتریِ زیباییشناسی ما را به همه نشان میدهند. اینجاست که بر ما معلوم میشود شاعران سبک هندی نه دغدغهی درونمایه داشتند و نه سرِ ساختار. شعر سبک هندی را نه به ساختار یا درونمایه، که به مضمون» میشناسند. مولفهای که گاه ذیل درونمایه تعریف میشود و گاه به مثابهی بافتاری از ساختار. یعنی گاهی یک معنای جزئی» تلقی میشود و گاه یک ساختارِ جزئی». میتوانیم بگوییم: مضمون، ایده و دستمایهای است که شاعر در ساختار شعر خویش به وسیلهی آن معنا را بیان میکند.
از بحث اصلی دور نشویم: پرداختن به مضمون» مهمترین نقطه قوت و مهمترین نقطه ضعف سبک هندی بود. این دغدغهی مضمونپردازی» بود که روزگاری باعث درخشش و سرافرازی و علوّ سبک هندی شد و روزگاری دیگر مایهی فروپاشی، سرنگونی و ابتذالش. چرا و چگونه؟ گفتیم مضمون، دستمایه و وسیلهای است که به کمکِ بیانِ معنا میآید؛ در نتیجه مضمون حیثیتِ توسلی دارد. مضمون وسیله است. هرگاه توجه به مضمون به مثابه یک وسیله رونق گرفت، یعنی هرگاه یک کارافزار و نحوهی کاربردش برای شاعران شناخته شد، ایشان در شعر درخشیدند. اینجا همانجایی است که شاعران بزرگ و برترین شعرهای سبک هندی ایستادهاند. اما هرگاه جای وسیله و هدف عوض شد، یعنی مضمون به عنوان هدف اصلی شعر مطرح شد و ساختار و معنا را فدای خود کرد، ما به سمت ابتذال رفتیم. یعنی پایان کار سبک هندی. یعنی سرانجام کار به آنجا برسد که شاعران آنقدر از سبک هندی متنفر و مشمئز شوند که حاضر شوند به تقلید سبکهای قدیمیتر روی آورند: دورهی بازگشت: مرحمت فرموده ما را مس کنید.
در ابتدای سبک هندی مضمونپردازی» به عنوان یک وسیلهی خوب کشف و شناسایی شد، اما به مرورِ زمان این وسیله آنقدر مورد اعتنا قرار گرفت که به الوهیت رسید. در ابتدا شاعران سبک هندی می خواستند راهی پیدا کنند تا نظر مردم را به حقیقت (معنای والای مندرج در اثر هنری) جلب کنند، اینجا جایگاه توسلی مضمون بود؛ اما به مرور ترجیح دادند فقط نظر مردم را جلب کنند. نفسِ جلب نظر هدف شد و معنا و حقیقت کنار رفت. این عده از شاعران سبک هندی نه به دنبالِ حقیقت بودند و نه زیبایی، نه محتوا نه ساختار، آنها فقط میخواستند پایِ تختِ قهوهخانه از جمعیتِ کم حوصله احسنت و آفرین بگیرند. فقط تحسین مهم شد و سرعت! شعر به مثابهی ترقه! شعر به مثابهی پیراهنِ برّاق و بدننما! و این موضوع با عمومی و همگانی شدنِ شعر نیز در ارتباطی مستقیم و دو طرفه بود. حالا دیگر همه میخواستند شعر بگویند و با شعر پز بدهند، با شعر خودی نشان بدهند؛ از آن طرف، با زیاد شدن شاعران (و همگانی شدنش) افراد برای عرضهی کالای خود و دیده شدن در این جمعیت مجبور بودند دست به اقداماتی ترقهوارتر! و حتی انتحاری و انفجاری بزنند! (داستانِ انبوهِ بیشمارِ شاعران» اخوان را به یادآورید!) . همین علامتِ !» که امروز در پایانِ بعضی ابیات میبینید یادگاری از آن نگرشِ جلب توجه و ترقه و خودنمایی است. یعنی: ببینید عجب نکتهای دارد این بیت! ، خب اگر نکته دارد که بیعلامت تعجب هم خودش را میرساند.
در چنین شرایطی، صائب ماندن، کلیم ماندن، حزین ماندن، بیدل ماندن، سالم و سلامت و سلیم ماندن و در حقیقت شاعر ماندن بسیار دشوار است. وقتی صاحبانِ همه دکهها و دکانها کنار کالای خود بساط شعر را هم به خودنمایی راه انداختهاند شعر حقیقی ارزش دارد، شعر حقیقی غریب است:
چو پشت آینه، ستّار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیرِ خودنمایی نیست
در اصفهان که به دردِ سخن رسد صائب؟
کنون که نبضشناسِ سخنشفایی نیست
وقتی تمرکز صرفا روی مضمون باشد، وقتی هدف از شاعری جلب توجه باشد، شاعر از جهان تهی میشود. هر هنرمندی که چنین باشد بیجهان است. نه جهانِ معنویِ دارد، نه جهانِ زیباییشناسی. نه دیگر کسی روایتگر خویش است نه در روایتگری پیروی سبک خویش. در نتیجه فردیت از بین میرود. این نتیجهی فروکاستنِ هنر و عالم هنری به چند ایدهی هنری است. ما در سبک هندی شاید شعر (آن هم فقط ایدهی شعر) زیاد داشته باشیم ولی شاعر کم داریم. ابیات و ایدههای فراوانی در تذکرهها و قهوهخانهها پخش و پلا هستند و شاعر و نام شاعری در میان نیست. در دورههای پیشین اسم شاعر هم اگر به همتِ سارقی از میان رفته بود، امضای شاعر هنوز در میان بود. شعر فردوسی را نمیشد با شعر خیام یا سنایی اشتباه گرفت. اما اینجا نام شاعر به راحتی گم میشود. چون همه شعرها عین هماند. مشتی بیت و ایدهی مفرد و منفرد. چون شاعری وجود ندارد. اینها عموما مشتی ایدهیاب بودند. وقتی تذکرهی سامی و تذکرهی نصرآبادی را ورق میزنیم میبینیم بیش از اینکه مجموعه شعر باشند، بانک ایده»اند!
در همین جهانِ سبک هندی که شاعر بزرگ روزگارمان مهدی اخوان ثالث آن را دنیایی شگفت و بیمارگونه» مینامد، تک و توکی شاعر هستند که در کنار ایده و مضمون پردازی حیثیتِ شاعری را نیز حفظ کردهاند که همانا درخشان ترینشان صائب است، همان به قولِ اخوان شاه موجی در اوج».
البته تو اگر حافظ و فردوسی هم باشی در این دوران نمیتوانی سرآمد باشی مگر اینکه از قواعد ژانر (سبک) پیروی کنی. به همین خاطر صائب باید نخست سرآمد مضمونپردازان باشد تا در این اقلیم، لایقِ دیهیم باشد. به جز دیوانِ آثارِ درخشانِ این شاعر بزرگ، روایاتی از بداههسراییهایش و همچنین حکایاتی از مصرعی بیمعنی را با مصرعی دیگر تبدیل به تک بیتی درخشان ساختن، گواهی این قدرت مضمونپردازی اوست. از نظر ساختاری صائب و تمام شاعران سبک هندی (به جز مورد استثنای بیدل دهلوی) از چند پیش ساختارِ مشابه پیروی میکنند. مخصوصا ساختارِ ارسال مثل (معقول و محسوس). اما از نظر معنایی میرزا صائب تا حدی توانسته لحنی مخصوص به خود را داشته باشد و مضمون پردازیهای گوناگون او عموما ذیل یک شخصیتِ معنایی و جهانِ شخصی هستند. جهانی که با معنویت و حکمت و قناعت و آرامش و کوشش و اعتدال همراه است، هرچند وضوح و تمایزِ این جهان بهسانِ جان و جهانهای شاعرانهی شاعران بزرگ خراسانی و عراقی نیست. جهانِ شعریِ صائب در کسب معنا جهانی جاهطلب، برتریجو و اهل خطر (آنچنانکه جهان خاقانی و بیدل و حافظ و خیام و ناصر خسرو و وحشی و .) نیست. نه اینکه صائب در سلوک شعریاش تنبل باشد، هیچ و هرگز چنین نیست، لکن در معنا اهل قناعت است و البته با همین قناعت و اعتدال خویش توانسته تا حد زیادی خودش را به جایگاه برترینهای ادبیاتِ پارسی نزدیک کند.
البته لحنِ حکیمانه با همان ساختار معقول محسوس، خود از ویژگیهای سبک هندی است. شاعر در یک سطر شعاری میدهد و قرار است در سطر دیگر با یافتن نسبتی و مضمونی، شعار را شعر کند. گاه اینگونه مضمونبافی موفق است و گاه ناموفق. حتی صائب بزرگ هم گاهی صرفا لحن حکیمانه دارد و در شعرش حرف حکیمانه گفته و مضمون قدرتمند بسته نشده است. مثلا:
تا صاحب فرزند نگردی، نتوان یافت
در عالم ایجاد حقوق پدری را
عجب!» این واکنشی است که ما باید نشان بدهیم به جملهای بدیهی که ساختاری حکیمانه دارد. این وضعیت شاید در شعر صائب عزیز کم و نادر اتفاق بیفتد، ولی در شعر بسیاری از هندیسرایان و مخصوصا مقلدان امروزیشان فراوان یافت میشود. برای بیان حالِ کلی این اشعار چند بیت طنز معروف شیخ ما» بسیار راهگشاست هرچند نمیدانم شاعر این ابیات کدام نابغه و شاعر بزرگی بوده است:
از کرامات شیخ ما چه عجب
پنجه را باز کرد و گفت وجب»
از کرامات دیگرش این است
شیره را خورد و گفت شیرین است»
او کرامات دیگری دارد
ابر را دید و گفت میبارد»
زن نو را عروس میگویند
مرغ نر را خروس میگویند
آنچه در جوی میرود آب است
آنچه در چشم میرود خواب است»
این ابیات رندانه حکایت ما و آندسته از شعرهای به اسلوبِ سبک هندی است که ساختار حکیمانه دارند و محتوای حکیمانه نه. مخاطبِ شعر هندی در عصر صفوی عادت کرده سخن حکیمانهای بشود تا فیالفور لذت ببرد و آفرین بگوید، آنچنانکه شاعر سبک هندی هم عادت دارد حکمتی بگوید و تحسینی در قهوهخانه بشنود. زین رو ساختارِ شعر حکیمانه هرروز تکرار میشود و بسیاری از شعرها هم فاقد حکمت و حتی طراوت.
باری در میان همان مفردات و مضمون پردازی های سبک هندی، گاه ابیاتی پیدا میشوند که به قول اخوان (در مقالاتش) و دکتر شفیعی کدکنی (در شاعر آیینهها») به دیوانی می ارزند. البته این اصطلاحِ ارزیدن یک مصرع یا یک بیتِ زیبا به یک دیوان شعر را هم ایشان از شعرِ خود صائب گرفتهاند، آنهم در غزلی که با سه مطلع آغاز میشود و هرسه بیتِ نخست هم همین مصرع را دارند. گویا صائب تاکید دارد که این مصرع، همان مصرع بلند است:
زلف معنبر تو به صد جان برابر است
این مصرع بلند به دیوان برابر است
با عمر خضر، قامت جانان برابر است
این مصرع بلند به دیوان برابر است
مدّ نگاه با صف مژگان برابر است
این مصرعِ بلند به دیوان برابر است
و حقا که صائبِ تبریزیِ خود نیز در میان انبوهِ بیشمارِ شاعران» سبک هندی، آن مصرع بلندی است که با کل سبک و به دیوان برابر است.
و حال چند تک بیت و مضمونِ زیبا از صائب تبریزی:
بس که بد میگذرد زندگیِ اهلِ جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد، عید کنند
فکر شنبه تلخ دارد جمعهی اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهی فردا خوش است
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما، شیشه خوردن است اینجا
آدمی پیر که شد حرص جوان میگردد
خواب در وقتِ سحرگاه گران میگردد
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دو بار باید دید
نه سرخ چهره ی خورشید را، شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
از تنگی دلست که کم گریه میکنم
مینای غنچه، زود بریزد گلاب را
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجدهی سهوست طاعتی که مراست
تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است
بیپردهتر از رازِ دلِ بادهکشانم
صائب، کسی امروز به رسوایی من نیست
باری از توفیقاتِ بعضی از شاعرانِ بزرگِ سبک هندی این است که برخلاف جو رایج زمانهی خود غزلیات یک پارچه نیز دارند که در آن به محورِ عمودی و ساختار کلی شعر نیز توجه شده است. چه اینکه از ویژگیهای غزل سبک هندی عدم توجه به ساختار، مخصوصا بافت عمودی شعر است و در عوض تمرکز روی بافت و محورِ افقی است. یعنی اگر واحد شعر در سبک خراسانی قصیده و مثنوی باشد و در سبک عراقی غزل؛ در سبک هندی واحد شعر بیت است. هرچند آنها صورتی از غزل را حفظ کرده باشند. باری معدود شعرهای شاعران بزرگ سبک هندی که در آنها ساختار و محور عمودی شعر نیز مدنظر قرار گرفته است اتفاقا شعرهای خوبیاند. مثل غزل پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت» کلیم کاشانی که بعضی آن را بهترین شعرش میدانند. یا همین رمضانیههای صائب (+و +). یا غزل صائب در شادی از بارش باران:
ابرِ رحمت با دل و دستِ گهربارآمده است
چشم پل روشن! که آب امسال سرشار آمده است
یا قصیدهی معروفش در ستایشِ حضرت سیدالشهدا:
خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت گوی چوگان رضاست
باری سرانجام شاعران، پژوهشگران و همچنین شعردوستان در مواجهه با سبک هندی و نمایندگانش چند موضع مختلف اتخاذ کردهاند. گروهی به خاطر گم شدنِ معنا»، فردیت»، ساختار» و روایت» از بخش گستردهای از این جریان شعری و همچنین به ابتذال کشیده شدنِ بخش دیگرش، بر کارنامهی این سبک بزرگ شعر فارسی تماما خطِ پایان و ابطال کشیدند و گروهی نیز به خاطرِ توفیق درخشان این سبک در مضمون پردازی و مخصوصا جلب و جذب مخاطب، شیفته ی چشم و گوش بستهی آن شدند. این گروه در همین دورانِ پس از نیما با انتقاد از اندیشهی سبک دوره بازگشت» بارها سعی کردند به بازسازی و احیای سبک هندی بپردازند، غافل که نگاه و اندیشهی ایشان نیز نوعی سبک بازگشت جدید و کامل کنندهی کار ایشان است. چه اینکه سبک بازگشت به اقتفا و تقلیدِ سبک خراسانی و عراقی کمر همت بست، این میان سرِ سبک هندی بیکلاه مانده بود که حالا _در چند دورهی مختلف_ باتلاش این هندیدوستان دورهی تقلید و بازگشت به سبک هندی نیز آغاز شد. حال آنکه شاعران و پژوهشگرانِ با بصیرتِ ادبیات پارسی می دانند هیچ وقت مسیر شعر، هنر و خلاقیت از عقبِ سر رد نمیشود! . اگر سبک هندی را منصفانه بررسی کنیم امروز هم میتوانیم به اعتدال از دستاوردهای شاعرانش در مضمونپردازی استفاده کنیم، به شرط آنکه مضمون را وسیله بدانیم و نه هدف. اما ومی ندارد ما همه اشتباهات و کاستیهای سبکهای پیشین را تکرار کنیم، آنهم در دورانِ پس از نیما. دورانِ ورودِ به جهانِ نو.
به حکمِ شاعری، امروز اگر صائب زنده بود، حتما نگاهی به نیما داشت.
امروز در صفحه ۴و۵ ویژهنامۀ قفسۀ رومۀ جام جم» یادداشت تازه و تقریبا مفصلم منتشر شد با عنوان میرشکاکشناسی تطبیقی»
البته مثل همیشه سردبیر بیاجازه تیتر مرا برداشته و یک تیتر خیلی بد و عجیبوغریب جایگزینش کرده. من هم در این تصویر تیتر خودم را دوباره نوشتم!
میرشکاکشناسی تطبیقی
اصل مطب:
یهدی به کثیرا و یضل به کثیرا
مقدمه:
فارغ از نیک یا بد بودن، موفق یا ناموفق بودن، پیروز یا شکستخوردهبودن مردی موسوم به یوسفعلی میرشکار» و معروف به میرشکاک»، مسئله مهمتر این است که او چه تاثیری بر دیگران و ادبیات پس از خود گذاشته است. وقتی میخواهند از میراث یک شاعر یا متفکر سخن بگویند عموما از آثار او سخن میگویند. ولی به نظر من خود تاثیر» هم از مهمترین آثار هر نویسنده و دانشمندی است. امری که وما منحصر به متن آثار گفتاری و نوشتاری او نیست و چهبسا شامل شخصیت، روحیه و طرز رفتارش نیز باشد. متن و آثار را شاید پژوهشگران ادبیات حتی در نسلهای بعد هم بتوانند بررسی کنند: تلک آثارنا تدل علینا / فانظروا بعدنا الی الآثار. اما شخصیت و تاثیر را شاید فقط معاصران و همنفسان.
ذی المقدمه:
الگوهای نسل نخست شاعران انقلاب طبیعتا همان پیشآهنگان و بنیانگذاران این ادبیات بودند. مهرداد اوستا، حمید سبزواری، طاهره صفارزاده، علی گرمارودی، علی معلم و. . اما چهرههای اصلی که در میان نسل دوم بودند برای الگوشدن و دیدهشدن باید ویژگیهای متفاوتی میداشتند که هم تاحدی مورد قبول خود شاعران باشند و هم شعردوستان. اگر از همه _یعنی چه ارگانهای حکومتی، چه خود شاعران، چه مردم اهل ادبیات_ بخواهید از میان شاعران نسل دوم انقلاب (و در کل ستارههای شعری میانه دهه شصت تا میانه دهه هفتاد) یک چهره را به عنوان الگو برای دیگر شاعران و جوانان معرفی کنند، بیگمان زندهیاد قیصر امینپور» را معرفی میکنند. شاید اگر شرط زمانی را هم برداریم نتیجه متفاوت نشود.
حال اگر نگاه و رایگیری عمومی را رها کنیم و کمی فنیتر و تخصصیتر به موضوع نگاه کنیم میبینیم در میان الگوهای مثبت و موفق هم اگر بخواهیم شاعری را انتخاب کنیم که دقیقا نقطه مقابل میرشکاک است، او نیز بیگمان زندهیاد قیصر امینپور است. در ظاهر ماجرا بهجز خوزستانی بودن، امینپور در تمام ویژگیهایش برعکس میرشکاک بود. امینپور دکترا گرفته بود، میرشکاک اصلا دانشگاه نرفته است. امینپور آرام بود، میرشکاک شلوغ است. امینپور منظم بود، میرشکاک پریشان است. امینپور سیر منطقی و واضح داشت، میرشکاک غیرقابل پیشبینی است. امینپور همواره پیشینه و گذشتۀ خود را تکمیل و نهایتا اصلاح کرده است و میرشکاک بسیاری اوقات گذشتۀ خود را نفی. امینپور با اصرار به اینجا و آنجا دعوت میشد، میرشکاک با احتیاط. امینپور دوستان زیادی داشت، میرشکاک، دشمنان زیادی. امینپور پس از رحلت امام فقط یکبار در انتخابات بروز ی (هرچند کمرنگ) داشت و از آنهم پشیمان شد، اما نامزد مورد نظرش پیروز انتخابات شد؛ میرشکاک در اکثر انتخاباتها موضعگیری جدی داشت و در هیچکدام هم نامزد مطلبوش رای نیاورد. امینپور شعرش توسط دیگران ترویج میشد، میرشکاک شعر دیگران را ترویج میکرد. امینپور تا حدی مخاطبان شعریاش را گسترده و زبانش را عمومی کرده بود که حتی شامل کودکان و نوجوانان هم میشد و میشود، اما میرشکاک به قدری زبان را تخصصی و مخاطبان را محدود کرده که خواننده و شنونده سخنانش اگر به جز شعر، از فلسفه و عرفان و ت و تاریخ هم بهطور جدی سررشته نداشته باشد شاید نیمی از حرفهای گوینده را متوجه نشود. امینپور و میرشکاک هردو خوزستانی بودند، اما چه کسی خاطره یا فیلمهای قابل اعتنایی از سخنگفتن یا شعرگفتن امینپور خارج از لهجه تهرانی و یا بیرون از زبان معیار دارد؟ چه کسی لهجه لری امینپور را در جمع شنیده؟ از طرفی چقدر بوده که میرشکاک در یک جمع کاملا رسمی یا کاملا تهرانی وسط بحث به لری یا عربی غلیظ صحبت کرده؟ چقدر شعر و نثر لری و عربی از میرشکاک دیدیم؟ چه کسی میتواند امینپور اتوکشیده را با لباسهای محلی تصور کند و چه کسی میرشکاک رسمیتگریز را بدون آنها؟ امینپور و میرشکاک هردو سیگار میکشیدند. اما چند نفر سیگار امینپور را دیدهاند و چند نفر سیگار میرشکاک را ندیدهاند؟ امینپور خیلی کم میشد به کسی بگوید بالای چشمت ابروست؛ در حالیکه صابون میرشکاک به تن کمتر کسی نخورده بود. معدود نقدهای نقلشده از امینپور _بهجز یکی دو مورد_ آنقدر لطیف و رندانه بودهاند که چهبسا فرد نقدشده منظور را برعکس فهمیده _مخصوصا امینپور متاخر_. درحالیکه میرشکاک _مخصوصا میرشکاک جوان و معاصرِ امینپور_ در بیپروایی و صراحت نقدش حتی دوست و آشنا را هم به نسبت دشمن و غریبه مراعات نمیکرده است. بهجز این چهارده مورد البته موارد دیگری هم هست که از حوصله خارج است.
پس تا اینجای کار در ظاهر ماجرا، داستان داستانِ تمایز ایکس است و ایگرگ. زید است و بکر. استقلال است و پرسپولیس. اما در باطن ماجرا امینپور و میرشکاک بهجز خوزستانیبودن شباهتهای دیگری هم داشتند. اولا هر دو در ساحت سرایش پیشتاز و جدی بودند. ثانیا هردو دربارۀ ادبیات حرف زدهاند، آنهم حرف جدی. یعنی محدود به شعر نماندهاند و وارد حوزۀ نظریهپردازی شدهاند. ثالثا _و این ویژگی شاید اختصاصی این دو باشد_ هردو از مهمترین صاحبنظران و مفسران ارتباط و آمیزش سنت و نوآوری (یا سنت و مدرنیته) در شعر امروز و در دوران پس از پیروزی انقلاب بودند. چه اینکه هردونفر با شدت و حدت وابستگی و باور زیادی به هردو عالم نو و کهن داشتند. این هردو هم پیشتازان شعر نوی چهل سال اخیرند و هم عاشقان ادبیات کهن پارسی و فرهنگ دیرین ایران و اسلام. هرچند در هردوی این ساحات با دو نگرش کاملا متفاوت. زینرو شعر سنتی و در عین حال مدرن»ِ ایدهآلِ میرشکاک میشود مثنوی استاد علی معلم دامغانی و شعر مدرن و در عینحال سنتی»ِ مطلوب امینپور میشود نیماییهای استاد محمدرضا شفیعیکدکنی. طبیعی هم هست، اهل حکمت حکیم را طالب است و اهل علم عالم را. رابعا _شاید در ادامه نکته قبل_ هردو عاشق قرآن کریم و مسحور کلام الله بودند و هستند. جناب آقای امیری اسفندقه زمانی برایم از مجلسی گفت که ابتدا میرشکاک با ذوق و التذاذ ادبی از آیۀ 84 سورۀ یوسف سخن میگفت و تاکید بر واجآراییِ سه حرف ی»، س»، ف» در جمله یا اسفی علی یوسف» داشت و سپس امینپور از واجآراییِ معنامندِ مصوت آ» که متبادر کنندۀ نهایت حسرت و تاسف است در همین جمله سخن گفته است. یک منظره اما دو منظر و منظور. حتی نفس علاقه به شخصیت حضرت یوسف (ع) و سورۀ یوسف نیز میتواند به عنوان پنجمین اشتراک این دو شاعر برشمرده شود. امینپور در نیماییهای بسیاری سراغ تلمیح آیات این سوره و این شخصیت رفته و میرشکاک هم در بیتهای تخلص بسیاری از غزلهایش، از جمله این بیت زیبا: نه سیرتِ سلطنتنصیبی، نه صورتِ آدمیفریبی / ز نام یوسف به جز تأسف نصیبهای از ازل ندارم» . (حال میشود این عشق و ادب و تواضع نسبت به حضرت یوسف این دو شاعر را با خوفپنداری بسیاری از شاعران جوان امروز مقایسه کرد. مثل شاعری که اخیرا دو سه روز را محترمانه در زندان گذراند و پس از آزادی در اولین مطلبش با استفاده از یک آیه تلویحا خود را یوسف نامید! یا فلان شاعر مشهور که یکیدرمیان در غزلهایش به بهانه مضمونپردازی خود را یوسف معرفی میکند!) ششم: هردو درباب شعر و کودکی پژوهش کردهاند. پژوهش امینپور پایاننامه کارشناسی ارشدش بود که با دید تقریبا روانشناختی نوشته شده و با عنوان شعر و کودکی» به صورت کتاب منتشر شده و در بین اهالی ادبیات مشهور است. پژوهش میرشکاک جستاری بود که با دید تقریبا فلسفی و با توجه به شهریار» نوشته و با عنوان شاعر، کودک و دیوانه» منتشر شده بود، آنهم سالها قبل از پژوهش امینپور اما کمتر کسی امروز هست که حتی اسمش را شنیده باشد. هفتم: علاقه و تاثیرگرفتن از دو شاعر نوگرا یعنی مهدی اخوان ثالث» و فروغ فرخزاد» و به طور ویژه دومی. آنهم در شرایطی که این هردو شاعر (برخلاف سپهری) در جمع بعضی از انقلابیون و مذهبیون، چه شاعران ضعیف، سطحی و قشری مثل فاطمه راکعی و چه شاعران سرشناس و توانمند اما متعصب، ممنوع و مطرود بودند. از چهار شاگرد نیما، سنگ سپهری را عموم مردم و همچنین شاعران مذهبی به سینه میزدند و سنگ شاملو را روشنفکران و شاعران چپ. این میان اما اخوان و فرخزاد را نه در مسجد راه بود نه در میخانه. در این موضوع هم ظاهر ماجرا این است که میرشکاک متقدم بوده است. چه اینکه قبل از اینکه امینپور در شعرش بگوید به قول خواهرم فروغ» میرشکاک مقالۀ فروغ؛ کاهنۀ مرگآگاه» را نوشته بود. هشتم: برادر ادبی داشتن. امینپور بار اصلی نقد ادبی» و ستیهندگی» خود را بر دوش زندهیاد سیدحسن حسینی» گذاشته بود، با اینکه خود یک صاحبنظر جدی بود. میرشکاک هم انگار اصل کار شاعری خود را به علی معلم سپرده است، در حالیکه خود یک شاعر جدی است. نهم: هردو هم شعر را دوست داشتند هم نقاشی را. هرچند امینپور ابتدا در نقاشی جدیتر بود ولی به سرعت از آن گذشت و هرچند میرشکاک که در ابتدا کمتر برایش جدی بود بعدتر خود را در نقاشی غرق کرد. دهم: هردو _به نسبت هم صنفها و همنسلان خویش_ به شدت مورد توجه رسانهها بودند و هستند. این ده مورد مهمترینها بودند و حالا کاری نداریم هردو در نوجوانی دانشآموز یک دبیرستان بودهاند.
این اختلافات بسیار در امور ظاهری و اشتراکات عجیب و غریب در امور خاص، این بیستوچند ویژگی آشکار و پنهانِ بررسی شده، در مجموع و بهطور ناخودآگاه باعث شد در موضوع الگوشدن» یک تقسیموظیفه و گروهبندی بین دوستداران شعر انقلاب پس از ایشان و یا همعصر ایشان اتفاق بیفتد. عموم و اکثریت مسحور امینپور شدند و خصوص و اقلیت، مجذوب میرشکاک. بچه مثبتها پوستر دلبرانۀ امینپور را بر دیوار اتاق خود زدند و بچهشرها مقالههای جذاب میرشکاک را خواندند. هواداران امینپور او را صمیمانه قیصر» صدا کردند (آنگونه که سپهری را سهراب» و فرخزاد را فروغ») و هواداران میرشکاک ستایشگرانه همان میرشکاک»ش خواندند (آنچنانکه اخوان» و معلم» را). البته منظورم از بچهمثبت» و بچهشر»، اصطلاحی است نه لفظی. منظورم توصیف است نه ارزشگزاری. شخصیتهای بسیطتر و بههنجارتر، چه آنانکه واقعا پاکدل و نیکگوهر بودند، چه آنانکه بیخردوهوش و عافیتطلب بودند و چه آنانکه مثبتنما و عوامفریب (و در ذات شرور و جاهطلب) زیر علم قیصر سینه زدند و شخصیتهای پیچیدهتر و هنجارگریزتر، چه آنانکه باهوشتر و اهل نبوغ بودند، چه آنانکه جمعیتگریز و رسمیتستیز بودند و چه آنانکه نابغهنما و متفاوتنما (و در واقع جوگیر یا خودنما) پرچم میرشکاک را بلند کردند.
حال که هردو آردها را بیختهاند و الکها را آویخته، میتوانیم ادعا کنیم امینپور و میرشکاک برای نسلهای پس از خود هردو ارزشمند و مکمل بودند؛ گرچه نه با ارزشی یکسان. امینپور بنیانگذار بود و میرشکاک بنیانستیز. امینپور سنتگذار بود و میرشکاک بدعتگذار. امینپور حافظ مرزها بود و میرشکاک فاتح مرزها. امینپور صلحطلب بود و میرشکاک جنگبلد. خصائص اولی برای حفظ وضع موجود و به عقب بازنگشتن یک دورۀ ادبی و جهان شعری ضروریاند و اما ویژگیهای دومی برای طلب وضع مطلوب و پیش رفتن. به همینخاطر دومیها به نظرم ارزشمندتر و دشواریابترند.
متاثرین امینپور را همه میشناسیم و همهروزه میبینیم. از بس زیادند. چه پسندهاشان چه ناپسندهاشان. چه متاثرین از شعرش چه متاثرین از شخصیتش. در شعر، هم آنانکه با نظم و هوش و دقت ادبیشان سبک شعری امینپور را پیش بردند، هم آنانکه نیماییهایی مقلدانه و کپیکارانه از روی دست او نوشتند و شیوۀ نیماییسراییاش را مبتذل کردند. در شخصیت، هم آنانکه اهل حلم و انصاف و پژوهش و شریعتمداری و اخلاقمداری بودند و هستند، هم آنانکه میانمایه و باریبههرجهت و عوامفریب و ترسو و بزدل و حزب باد. شناخت این هردو جماعت حال که امینپور رخت از جهان بسته آسانتر مینماید. مخصوصا اینکه قیصر امینپور با مرگ متاثرکنندهاش توجه بسیاری را از سوی مردم و رسانهها به خود برانگیخت و شوق قیصرشدن» را در دل اکثریت انداخت. یادمان نرفته که سوگواران قیصر چه پرشمار بودند.
اما متاثرین از شعر و شخصیت میرشکاک چه کسانی هستند؟ یوسفعلی میرشکاک چه میراث نیک و بدی پس از خود بهجای گذاشت؟ قطعا پاسخ به این پرسش آسان نیست. اما اینجا هم میتوان دو گروه با دو نوع برداشت را دید. آنکه بیپرواست، آنکه بیادب است؛ آنکه فردیت دارد، آنکه متکبر است؛ آنکه شجاع است، آنکه بیمنطق است؛ آنکه نقد میکند، آنکه توهین میکند؛ آنکه آزاد است، آنکه وقیح است؛ آنکه فلسفهدان است، آنکه فلسفهباز است؛ آنکه به کت و شلوار اتوکشیده و موی مرتب و ریش و سبیل آنکادر میخندد؛ آنکه با پریشانی و گیسوی رها و ریش و سبیل بلند خودنمایی میکند؛ آنکه قلندرِ نکتهگوست و آنکه پشمینهپوشِ تندخو.
این مقایسه ثابت میکند اگرچه میرشکاک و امینپور تاثیرات فراوانی برای ادبیات و جامعه ادبی خود و پس از خود بهجای گذاشتند، اما موضوع و متغیر اصلی در آنها نیست؛ در خود ماست. ماییم که انتخاب میکنیم چه ببینیم و چه بشنویم؛ که باشیم و که بشویم. میرشکاک و امینپور که جای خود، قرآن کریم هم در آیۀ 26 سورۀ بقره خویش را چنین وصف میکند: یهدی به کثیرا و یضل به کثیرا». صدق الله العلی العظیم.
حسن صنوبری
متاسفانه سالروز تولد ملکه انگلستان با تولد یکی از بستگانم توام شد. خیلی دلم میخواست در این جشن مهم شرکت میکردم یا دستکم بانی هزینههایش میشدم لکن نه فرصتش هست و نه شرایط مالیاش فلذا این قصیده را تقدیم به محضر ملکه الیزابت سرانداختم و البته که ناتمام است فعلا همین نسخه ناقص به عنوان هدیه روز تولدش:
روباهِ پیر، زخمیِ شیرِ جوان ماست
کیک تولد ملکه، خانومان ماست
شمعش ز سوز آه شب و روز ما دریغ
تزئینش از تموّج خونِ روانِ ماست
خورده جگر ز ما و مکیدهست خون، ولی
چشمش هنوز مانده سوی بازوان ماست
هم پوست را دریده و هم گوشت را ز ما
این پیرِسگ که منتظر استخوان ماست
خورده عروس سلطنت خویش و دیگرش
آیا چه رحم بر زن و بر کودکان ماست؟*
بلعیده نصف این کُره را چون کَره، هنوز
دنبال ابتلاع کرانتاکران ماست
خورده است اگرچه اینهمه اما نخورده است
آن سیلیای که در خورِ زور و توان ماست
دستارِ لاری» است و تفنگ رئیسعلی»**
ارثی که مایهی شرفِ دودمان ماست
کشتند بیشمار امیرکبیرمان
واین افتخار دائمی خاندان ماست
خیره مشو به هیمنهی جشنهایشان
وقتی که برگشان همه از بوستانِ ماست
حیرت مکن که سفرهی پررنگوآبشان
از غارتِ همیشگیِ آب و نان ماست
دلخوش مشو، که جمجمهی ماست جامشان
خامُش مشو، که آنچه بنوشند جان ماست
پا بر جنازههای من و تو گذاشتند
قد بلندشان ز ره نردبان ماست
کشتند بیشمار و نکشتیمشان هنوز
ای انتقام! پس چه زمانی زمان ماست؟
گرچه سیاوشان وطن سر بریدهاند
رستم هنوز صاحب ببرِ بیان ماست
ایرانیا! به خون شهیدان خود نگر
آیا نه وقت چرخش گرز گران ماست؟!
*اشاره به موضوع پرنسس دایانا
**اشاره به نام دوتن از قهرمانان مبارزه با استعمار انگلیس مرحوم آیتالله سید عبدالحسین لاری و شهید رئیسعلی دلواری
چندی پیش با خبرنگار محترم خبرگزاری آنا» گفتگویی داشتیم درباره نقد»، فلسفه نقد»، حقوق نقد»، اخلاق نقد» و وضعیت امروز نقد ادبی و هنری در ایران». این خبرگزاری گفتگو را در دو بخش منتشر کرد. بخش نخست در مطلب قبل و بخش دوم را میتوانید در ادامه بخوانید: 2. منتقد باید با وجدانها حمایت شود
آنا: برخی شاعران یا نویسندگان منتقد را دور میزنند؛ میگوید که من بازخورد اثرم را از خود مردم میگیرم و مثلاً خوانندههایم به من میگویند اثرم خوب یا بد است، این نقد چه کمکی به خواننده و خالق اثر میتواند انجام دهد؟
صنوبری: یک چیزی داریم در عالم تجارت به نام نشان استاندارد که حکومت تولیدیها را مجبور کرده که باید این را دریافت کنید برای حداقلهایی است که باید جهت کسبوکار داشته باشید. این نشان استاندارد را در همه موارد به آن احتیاج داریم؛ یعنی چی؟ کسی حق دارد بگوید آقا استاندارد چیست؟ من پفکم را به مردم میفروشم، مردم باید بگویند که این پفک خوشمزه بود یا نه. میگوییم آقا این مردم وقت ندارند که بیایند همه مواد پفک شما را بررسی کنند، همهشان متخصص تغذیه نیستند، متخصص سلامت نیستند، این کار را باید یک گروه دیگری بکند، مردم به آنها اعتماد دارند، چرا؟ چون تو ممکن است جنس بد و مفتضحت را بتوانی خوب آرایش کنی، شما متخصص تبلیغاتی، شما متخصص تولید پفک شاید نباشی، از این جهت جنس زباله بدهی به مردم. هر کسی، هر تولیدکنندهای دوست دارد رها باشد، نه استاندارد، نه بهداشت، هیچهایی به او گیر ندهد تا خوب بفروشد و این با هنر تبلیغات شدنی است. چون تبلیغات همیشه حائل است بین مردم و حقیقت آن چیزهایی که عرضه میشوند، بین شعر، رمان، سخنرانی یا پفک. چون شما با تبلیغات برای خودت یک آرایشی میگذاری که حقیقت تو را پنهان بکند، یک کسی هم باید باشد که حقیقتشناس باشد، آرایششور باشد، باید تبلیغات شما را بزند کنار، بهت بگوید آقا مثلاً این فیلمی که شما میگویی خیلی میتوانم بفروشمش اگر آزاد باشد، نابودکننده ذهن و روان تمام نوجوانان و جوانان یک سرزمین است.
بخش زیادی از کتابهای پرفروش ما در همه زمینهها زبالههای بستهبندی یا اموال مسروقه بازفرآوری شده هستند
شما اگر یک فیلم با نهایت صحنههای خشونت اکران کنی، مگر آدمهای کمی میروند ببینند؟ خیلی بیشتر از فیلمهای دیگر، هر چه مستهجنتر و خشنتر باشد بیشتر میروند. هر چیزی که سطحش پایین باشد و با غرائز و سطحیترین بُعد ادراکی انسان همراه باشد خب خریدارش میرود بالا اما آیا این چیز خوب و مناسبی است؟ آیا ما بیاییم آن قرصهایی که آدمها میخورند و برای مثلاً هفت هشت ساعت از همه غمهایشان فارغ میشوند، ما این قرصها را مثلاً بگذاریم بفروشند، پرفروش هم میشوند و همه میآیند استفاده میکنند و یک ملتی یک مدت از غمهایش فارغ میشود و بعد مدتی کلاً از جهان فارغ میشود!، نکتهاش همین است که آن حکومت میآید میگوید من دوست دارم که مردم از غم فارغ شوند ولی قرصی که تو به آنها میدهی، آنها را کلاً از زندگی فارغ میکند.
این کار منتقد است، همان منتقدی که الان واقعاً در جامعه ما هم خودش موجودی دستنیافتنی است، هم اگر حالا فرض کنید یکی شد منتقد، مقامش دستنیافتنیتر است؛ یعنی واقعاً کسی باشد همه شرایط منتقد را داشته باشد، حتی این شرایط آرمانی عجیبوغریبی که من این همه گفتم، همه اینها را هم داشته باشد، تریبون و فرصتی و شرایطی برای حرف زدن ندارد چون هر کس کوچکترین حرفی میزند، هزار نفر میریزند سرش و میگویند تو حق نداری حرف بزنی.
آنا: یعنی منتقد ادبی در جامعه ادبی سرکوب میشود؟
صنوبری: در همه جوامع. مثالهایش در ذهن من زیاد است، ملایمترین نقدها را هم خیلیها تحمل ندارند و راهش هم این است که این نقدهای ملایم اتفاقاً محکمتر شود و آن آدم منتقد مرتب صدایش را رساتر کند و محکمتر پای کارش بایستد. آن آدمی که همانطور که گفتم نقد درست میکند، نه نقدی که مثلاً از یکی پول گرفتهام دیگری را بزنم. آن کسی که نقد درست میکند، باید رسانهها هم کمک کنند که بتواند حرف بزند وگرنه آن زبالهها بستهبندی شیک میشوند و در سفره مردم قرار میگیرند. منتقد است که کار ضعیف و یا سرقت ادب را تشخیص میدهد نه مردم؛ مثلاً آن خانم سینماگر معروف که نقاشیهای دیگران را کپی میکند را در نظر بگیرید، مردم و مخاطب عمومی نقاشی وقتی بروند نمایشگاهش بدشان میآید؟ خیر. اتفاقاً بهبه و چهچه میکنند و خیلی هم خوششان میآید. منتقد باید بیاید وسط و حرف بزند. طبیعتاً هم به او حمله و از او شکایت میشود و این وظیفه رسانههای فرهیخته و حقیقتمدار است که از او حمایت کنند.
آنا: در فضای ادبیات و نشر کتاب هم از این نوع کارها انجام میشود؟
درباره این سایت